باغ ســــبز



لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها چه در جمع اما با خودمان نیستیم انگار روحمان می رود، همانجا که می خواهد بی صدا بی هیاهو همان لحظه هایی که راننده آژانس میگوید: رسیدین! فروشنده می گوید: باقی پول را نمی خواهی؟ راننده تاکسی می گوید: صدای بوق را نمی شنوی؟! و مادر صدا می کند: حواست کجاست؟! ساعت هایی که شنیدیم و نفهمیدیم خواندیم و نفهمیدیم دیدیم و نفهمیدیم و تلویزیون خودش خاموش شد آهنگ بار دهم تکرار شد هوا روشن شد تاریک شد چای سرد شد غذا یخ کرد در یخچال باز ماند
ساعاتي پس از صبحانه در اين صبح سراسر تعطيل چه فرق مي‌کند تن به آن ساتنِ لغزان و خنک بسپاري يا به تکه‌اي از آفتاب پاييزي که دارد در به در و پنجره به پنجره دنبالت مي‌گردد از طرز نگاهم بايد حدس مي‌زدي که من ظاهرن فراموش‌کار و سر به هوا خطوط کشيده‌ي اندامت را دقيق تا مرز نامرئي‌شدن هرچه پيراهن از بَر کرده‌ام اگر مي‌دانستي جايت سر ميز صبحانه چقدر خالي است و قهوه منهاي شيرين‌زبانيِ تو چقدر تلخ من و اين آفتاب بي‌پروا را آن‌قدر چشم‌انتظار نمي‌گذاشتي قهوه‌ات دارد

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رونق تولید دانلود نرم افزارهای فارسی DOS آموزش طراحی سایت فروشگاهی شخصی تجاری در بابل Rafael jammerwelt شرکت نیکاس وب حیدرشاه